پسربچه و گرگ ها!
نزدیک غروب بود. هوا داشت تاریک می شد. صدای باد و خش خش برگ ها کم کم در صدای زوزه گرگ ها گم میشد. باید عجله میکردیم. اگر به کلبه جنگلی نمی رسیدیم خوراک گرگ ها می شدیم. . . . . . . .
پسر بچه پایم را گرفت. خیلی سمج بود. هر چه نصیحت و اصرار کردم پایم را رها نمی کرد. میگفت رفیق گرگ هاست. مطمئن بود اگر گرگ ها مرا با او ببینند کاری به کارم نخواهند داشت. . . . . . .
به خانواده و دوستان گفتم شما بروید. من بعداً می آیم اما گفتند بدون من جایی نمی روند . . . . . . . !
تعداد گرگ ها زیاد بود. کاملاً محاصره شده بودیم. گرگ ها فقط حاضر بودند به پسر بچه امان بدهند. اما من و اطرافیانم باید خوراک آن ها می شدیم. پسر بچه که مرگ ما را حتمی دید از عملش پشیمان شد. سرافکنده آمد و معذرت خواهی کرد. گفت به خاطر اشتباهی که کرده گرگ ها باید اول از همه او را بخورند. . . . . .
اگر اشتباه و سماجت او نبود اکنون من و خانواده ام در کلبه جنگلی در امن و امان بودیم. اما حالا باید به دست گرگ ها تکه تکه می شدیم. دلم می خواست خفه اش کنم. بگویم پدر سوخته حالا که همه ما را به کشتن دادی پشیمان شدی و عذرخواهی می کنی . . . . .؟
ناگهان یاد کسی افتادم. به پسر بچه گفتم سرت را بالا بگیر. تو را بخشیدم. اکنون تو هم از دوستان منی. . . . . .
وقتی پیکر بی جانش را از دست گرگ ها بیرون کشیدم و سرش را بر بالین گرفتم با حسرت نگاهم کرد. آخرین جمله ای که شنید این بود: مادرت چه نام نیکویی بر تو گذاشت که تو واقعاً آزاده ای!
و چه کسی جز حسین بن علی اینگونه می بخشد . . . . ؟