افراسیاب

خدایا کاش من هم عاقل شوم! (26)

شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۵۰ ق.ظ

روزی، یکی از افراد برایم تعریف می کرد که من آدم غافلی بودم، ولی اتفاقی افتاد که مرا عاقل کرد و به بی عقلی ام خاتمه داد. او که فردی پولدار و بسیار ثروتمند بود تعریف می کرد که یک شب، دیرتر از ساعت مقرر به خانه آمدم. ساعت حدود ده شب بود. خانم خانه دراز کشیده بود و استراحت می کرد. برای همین، وقتی گفتم: خانم، شام ما را بیاور. گفت: هم نان در یخچال هست و هم پنیر. بردار و بخور!

 

این طرز برخورد خیلی بر من گران آمد و به این فکر می کردم که چرا من باید با این همه سرمایه نان و پنیر بخورم؟ برای همین، به خانم گفتم: زن، بلند شو چیزی درست کن. گفت: تو زن نداری، برو خودت درست کن. دیگر حسابی ناراحت شدم و قهر کردم و رفتم در اتاق دیگری خوابیدم، اما گرسنه ام بود و خوابم نمی برد.

ساعت حدود یک نیمه شب بود که زنگ خانه مان را زدند و دخترم و دامادم که از سفر می آمدند وارد شدند. شنیدم که زنم از دخترم پرسید: شام خورده اید؟ گفت: نه! گفت: پس نیم ساعتی شوهرت را سرگرم کن تا من شام را حاضر کنم. بعد از نیم ساعت، دیدم بوی ماهی و کباب و جوجه و ماست و ترشی در خانه راه افتاد. خیلی تعجب کردم و در دل گفتم: خدایا، ما ساعت ده شب آمدیم، حواله به نان و پنیرمان کردند و کسی حرمت مان را نگه نداشت، اینها نصف شب آمدند و اینقدر احترام دیدند! من برای چه کسانی دارم زندگی می کنم و خود را اسیر چه چیزهایی کرده ام؟ در خانه من نشسته اند و از مال من استفاده می کنند و به خودم اهمیتی نمی دهند! خلاصه، تا صبح به این چیزها فکر کردم و تصمیم خود را گرفتم.

صبح که شد سوار اولین ماشینی که میخواست به تهران برود شدم. از تهران هم به قم آمدم و خدمت آیت اللّه العظمی بروجردی، رحمه اللّه، رسیدم و عرض کردم: آقا، من پنجاه سال سن دارم و بی دین هستم. هم کمکم کنید دیندار شوم و هم خمس مالم را بفرمایید که چقدر می شود؟ آقای بروجردی حساب کردند و مثلا فرمودند: یک میلیون. یک برگه چک نقد بابت خمس نوشتم و گفتم: آقا، یک مقدار خمس اضافه تر بگیرید که فردای قیامت گیر نباشم! فرمود: نیازی نیست، من خواهش کردم تا مقداری هم رد مظالم برای من حساب کردند.

خوب که سبک شدم و احساس کردم حق خدا را از مالم بیرون آورده ام راهی خانه خودم شدم تا به کارهای دیگرم رسیدگی کنم. وقتی به شهر خودم برگشتم، به خانه خواهرم رفتم. خواهرم گفت: زن و بچه ات سه چهار روز است دنبالت می گردند، کجا هستی؟ گفتم: عیبی ندارد، کار مهمی داشتم. بعد از آن، به بازار رفتم و کاروانسرا و پاساژ و مغازه هایم را یکجا به قیمتی پایین تر از ارزشش فروختم و پولش را صرف ساختن درمانگاه و غسالخانه و مسجد و دارالایتام این شهر کردم. بعد، رفتم خانه و زنگ را زدم. خانمم در را باز کرد. گفتم: سلام، شام داریم؟ گفت: بله این چند روز کجا بودی؟ گفتم: شام چی داریم؟ گفت: ماهی. گفتم: نان و پنیر نداریم؟ پرسید: تو حالت خوب است؟ گفتم: خوبم. خدا پدرت را بیامرزد که آن شب آن بلا را سر من آوردی وگرنه به این زودی ها از این خواب بیدار نمی شدم. چون من تا چند شب پیش، عقل نداشتم و دیوانه بودم.

برگرفته از کتاب عقل: کلید گنج سعادت. دانلود کتاب از اینجا

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۱/۱۹
حامد افراسیاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی